درباره وبلاگ

گفتم به گل زرد چرا رنگ منی افسرده و دلتنگ چرا مثل منی من عاشق اویم که رنگم زرد شد تو عاشق کیستی که همرنگ منی!
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 135
بازدید ماه : 201
بازدید کل : 5068
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1

Alternative content




کلبه ی عاشقی
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 12:1 ::  نويسنده : hani       

سلامم..... دوستای گلم.. خوبید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چیکارا میکنید؟

تابستون خوش میگذره؟؟؟؟؟ کنکوری ها.... کنکور چطور بود.. ایشالا که همه  قبول دیگه.. 

آره؟

خیلی خب.. خیلی وقت بود که  نیومده.. بودم... ولی الان اومدم... یه مطلب خوب هم گذاشتمم.. امید ورام که خوشتون بیاددد .....

 

 

 

 روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

 

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

 

دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

 

پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم

 

دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

 

پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی

چون صدای تو گیراست

چون جذاب و دوست داشتنی هستی

چون باملاحظه و بافکر هستی

چون به من توجه و محبت می کنی

تو را به خاطر لبخندت دوست دارم

به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم

 

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

 

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

 

پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

 

نامه بدین شرح بود :

عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم

دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم

 

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟

نه

و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هست



چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 12:29 ::  نويسنده : hani       

سلام خدمت تمامی دوستای گلم...

خوبین.؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی وقت بود نیومده بودم این وبم ... آپ کنم..

راستی الان یه وبه دیگه ساختم ... میخوام اون یکی وبم رو حذف کنم...........


این آدرسشه..www.pretext.blogfa.com

امیدوام که سر بنین.   اگه رفتین نظر یادتون نره ووو

خیلی ممنونم موفق باشین.

مرسی

بای..........



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 18:16 ::  نويسنده : hani       

سلام... بر و بچه هاي گل..

 وقت ندارم تو اين وب آپ كنم...

تو اون وبم آپم...

لطفا برين به اين آْدرس....

فعلا....

www.hani89.blogfa.com



پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 17:30 ::  نويسنده : hani       

سلام..

فردا تولدمه..

تولدم مبارك مگه نه؟



چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 15:35 ::  نويسنده : hani       

سلام به همه ي بر و بچه هاي باحال..

من اينترنتم خرابه.. واسه همينم.. زياد نميام....

الانم كافي نتم..

ببخشيدا...

راستي..

كارنامه گرفتين؟

من كه گرفتم.. اونم چه معدلي..

روم سياه....

17.50

آخه ايتم شد معدل....

خيلي بده.. نه.. ولي بيخيال..

پس تا بعد باي...................



28 آذر 1389برچسب:, :: 13:54 ::  نويسنده : hani       

سلام بچه .. بالاخره من هم اومدم..

یه مطلب خوب هم گذاشتم.....

امیدوارم... که خوشتون بیاد... یکم طولانیه ... ولی به خوندنش می ارزه...

خیلی خوشحالم که اومدم.. کامپیوترم درسته درسته که نشده... ولی میام.. آخه دوری سخته...

تو اون وبم هم آپم یه سری بزنین... اگه زحمتی نی....

تازه .. یه چیزی.. 25 دسامبر تا 6 ژانویه  کریسمسه... مگه نه؟

من که کریسمس رو خیلی دوست دارم..  بیشتر هم به خاطره برفش.. شما چطور؟

( اصلا کلا عاشقه برفم......)

 

خب دیگه.. زیاد وقتتون رو نمیگیرم... وقت با ارزشه..

نظر یادتون نره...

 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم ".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه کنار من اومد و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.



29 آبان 1389برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : hani       

سلام...

بچهه ها جونم . چطور مطورريد؟؟؟؟

 

من بعد  از كلي مدت بالاخره اومدم....

آخه كامپيوترم خرابه.. معلوم نيست كي درست ميشه..

الانم اومدم كافي نت..

اگه به وب هاتون سر نزدم واسه همين بود..  ببخشيد...

موفق باشيد..

فهلا باي..



17 مهر 1389برچسب:, :: 19:3 ::  نويسنده : hani       

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ...
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ...
زن جوان: یواش تر برو من می ترسم!
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم!
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری ...
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی ...
مرد جوان: مرا محکم بگیر ...
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.
.
.
.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
.
.
.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت ...

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .......



9 مهر 1389برچسب:, :: 16:48 ::  نويسنده : hani       

 

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com



8 مهر 1389برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : hani       

سلام..

به به ... سلام... علیکم .. دوستای گل و بلبل....

چطور مطورین.....

محصلا با درسا چیکار میکنن.... هان...............

ما که سر میکنیم..... می سوزیم و می سازیم... دیگه....

جون خودم .. اصلا وقت نمیشه بیام تو نت.... حتی یواشکی.....

بیام هم فقط واسه تائید نظر میام.. کی وقت داره آپ کنه....

الله اکبر......

شاید فردا یه چیزی آپ کنم.... اگه بشه...

خوشحال شدم که اومدم ... موفق باشین تو همه چی فهلا.......



29 شهريور 1389برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : hani       

سلام.. به همه ی بر و بچه های گل...........

 

اومدم بگم... که .. از دست این کامپویتر و مخصوصا این اینترنته بد...

ابنقدر که منو به خودش وابسته کرده... واسم چشم نذاشته که...

اینقدر که صبح و شب تو نتم دیشب.. چشمم بد جور دردیده بود.. یعنی درد گرفته بود...

زندگیمو ازم گرفته بود.. حالا مگه خوابم میبرد...

از مخترعان عزیز خواهش میشود که سعی و تلاش کنن و مانیتوری اختراع کنن که برای چشم ضرر نداشته باشه..

میشه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

خلاصه اینکه از ترس اینکه چشمام ضعیف بشه..      من تا ۴ شنبه نمیام....

تازه ۴ شنبه هم فقط میام که واسه مدرسه ها یه ضد حال بزنم.. بعد میرم..

دلم برا همه تون میتنگه(تنگ میشه)...

دوستون دارم.. زیاده زیاده زیاد....

تا ۴ شنبه....  بای... گلهای من....

 



28 شهريور 1389برچسب:, :: 11:7 ::  نويسنده : hani       

 

 

 عشق چیست؟

یک داسان بودایی: مورچه ی به داخل بشکه پر از آب باران افتاده  و افرادی نسبت به شخصیت خود واکنش هایی نسبت به او نشان می دهند :

اولین فردی که مورچه را در آن وضیعت دید گفت: داخل بشکه من چکار می کنی؟

وفوت می کند و مورچه محو می شود.

این خود خواهی است.

نفر بعدیمی آید ، داخل  آن را نگاه میکند و مورچه را در آن میبیند . او میگوید: می دانی امروز ،روز گرمی است ، حتی برای مورچه ها. تو  آسیبی به کسی نمی رسانی برو جلو ، تو میتوانی در بشکه من باقی بمانی.

این تحمل و بردباری است.

نفر سوم می آید. او به تحمل و بردباری و خشم فکر نمی کند.

او مورچه را در بشکه میبیند و به طیب خاطر ، یک مشت شکر به او میدهد.

و این عشق است....



26 شهريور 1389برچسب:, :: 9:23 ::  نويسنده : hani       

 

سلام.....

امروز اولین روزه ساخته این وبلاگه....

اولین آپ:

معجزه ی عشق

"لیندا بریتیش" معلم برجسته ای بود که با تمام وجود ، محبتش را ایثار می کرد.

او اوقات فراغتش را به نقاشی کرن و سرودن شعر می گذراند.

در 28 سالگی سر درد های بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تومور مغزی بسیار پیشرفته است.  طبق نظر آهنا احتمال موفقیت عمل جراحی ، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند.

لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باورنکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد . تمامی اشعار او  به استثنای یکی از آنها ، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلو هایش به جز یکی ، در معتبر ترین نگارخانه ها به نمایش در آمد و به فروش رفت.

در پایان 6 ماه ، او  تحت عمل جراحی قرار گرفت : لیندا در وصیت نامه خود ، تمام اجزاء بدنش را به کسانی که بیش لز او به آنها نیاز داشتند اهداء کرد.

متاسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید ، بافاصله چشم های او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد، تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید.

مرد جوان ، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی  و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد.

وقتی خودش را معرفی کرد ، خانم بریتیش او را در اغوش کشید  و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد ، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند.

مرد قبئل کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را  تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون  شد.

او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود . بعد کتابهای هگل را دید.

او هم این کتابها را در زمان نابینایی اش با خط بریل خوانده بود.

صبح روز بعد ، خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شد بود گفت :( می دانی ، من مطمئنم که قبلا یک جایی تو را دیده ام ، اما یادم نمی آید کجا؟)

و ناگهان  چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از چهره ی مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد جوان مطابقت داده شد ، شباهت آنها غیر قابل باور بود.

سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود ، اینگونه خواند:

دو قلب در گذر از سیاهی های شب

به دام عشق در می افتند

دو قلبی که هرگز

فرصت دیدارشان نیست.



صفحه قبل 1 صفحه بعد